دوشنبه 31 اردیبهشت 1403
توضيحات بنر تبليغاتي



در اين سایت
در كل اينترنت
Nobitex Referral Campaign Banner

نویسنده : NetFars |

 

داستان کوتاه و خواندنی پیرمرد و دخترک

 

فاصله دخترک تا پیرمرد یک نفر بود ؛

روی نیمکتی چوبی ؛

روبروی یک آب نمای سنگی .

 

داستان کوتاه و خواندنی پیرمرد و دخترک

 

پیرمرد از دخترک پرسید :

- غمگینی ؟

- نه

- مطمئنی ؟

- نه

- چرا گریه می کنی ؟

- دوستام من رو دوست ندارن

- چرا ؟

- چون قشنگ نیستم

- قبلا این رو به تو گفتن ؟

- نه

- ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم

- راست می گی ؟

- از ته قلبم آره

 

دخترک بلند شد ؛ پیرمرد را بوسید و به طرف دوستانش دوید ؛ شاد شاد . . .

 

 

چند دقیقه بعد پیرمرد اشک هایش را پاک کرد ؛

کیفش را باز کرد ؛

پیرمرد نابینا ، عصای سفیدش را بیرون آورد و رفت !!

 

 

امتیاز : نتیجه : 5 امتیاز توسط 1 نفر مجموع امتیاز : 5

برچسب ها : داستان کوتاه و خواندنی پیرمرد و دخترک , داستان کوتاه , داستان خواندنی , پیرمرد و دختر , عکس , عکس پیرمرد , پیرمرد نابینا , عصای سفید ,

تاریخ : جمعه 07 اردیبهشت 1403 | نظرات (0) بازدید : 72
نویسنده : NetFars |

 

داستان پادشاه چهار زنه

 

روزی روزگاری .....

پادشاهی وجود داشت كه چهار زن داشت !

پادشاه زن چهارمش را بيشتر از همه دوست داشت. و با قبای گران قيمتش چنان به او عشق مي ورزيد كه بهترين رفتارها را با او می كرد و بهترين ها را به او می داد.

او همسر سومش را نيز بسيار دوست داشت و هميشه او را به قلمروی پادشاهی همسايه برای تفريح مي فرستاد. با اين وجود می ترسيد كه روزی او تنهايش بگذارد.

او همسر دومش را نيز دوست داشت. و او ( همسر دومش ) برايش محرم اسرار بود و با او مهربان ، رحيم و صبور بود. هر وقت با مشكلی روبرو می شد می توانست مشكلاتش را با او در ميان بگذارد تا او در شرايط سخت كمكش كند.

همسر اولش شريكی باوفا برايش بود و او را در مال و دارايی و مسايل حكومتی مشاركت می داد. اگر چه او پادشاه را شديدا دوست داشت ؛ با اين وجود او همسر اولش را دوست نداشت و به سختی به او اعتنايی می گذاشت.

 

داستان پادشاه چهار زنه

 

روزی پادشاه بيمار شد ؛ او می دانست كه وقتش بسيار كم است. او به زندگی پر تجملش فكر می كرد و با خود می گفت : من اكنون 4 همسر با خود دارم و وقتی بميرم تنها نخواهم شد.

بنابراين او چهارمين همسرش را فرا خواند و به او گفت : من تو را بيشتر از همه دوست دارم ؛ من بهترين جامه ها را به تو هديه كردم و بيشترين توجه ها را به تو كردم. اكنون من در حال مردن هستم ؛ آیا تو با من می آیی و مرا همراهی ميكني ؟

همسر چهارمش پاسخ داد : "به هيچ وجه" و بدون گفتن حتی يك كلمه از او دور شد.

پاسخ او همچون خنجری در قلب پادشاه فرو رفت ؛ پادشاه اندوهگين سپس همسر سومش را فرا خواند و به وی گفت : من در تمام طول زندگی ام تو را دوست داشتم ؛ اكنون كه من در حال مردن هستم آيا تو با من می آيی و مرا همراهی ميكنی ؟

همسر سومش پاسخ داد : نه ؛ زندگی خيلی خوب است !!! وقتی تو بميری ، من دوباره ازدواج خواهم كرد.

قلب پادشاه رنجور شد و تكان خورد ؛ او سپس همسر دومش را فرا خواند و به او گفت : من هميشه برای كمك به تو آماده و حاضر بودم ؛ اكنون كه من در حال مردن هستم آيا تو با من می آيی و مرا همراهی ميكني ؟

همسر دومش پاسخ داد : متاسفم ؛ از من كمكی برنمی آيد ؛ نهايت كمك من اين است كه تو را تا قبرت برسانم.

جوابش مثل صاعقه ای رها شده بود و پادشاه خوار شد.

سپس صدايی فرياد برآورد : من اينجا را با تو ترك خواهم كرد ؛ با تو خواهم آمد ؛ مهم نيست كه تو كجا می روی !

پادشاه نگاهی انداخت و همسر اولش را ديد ؛ او كه از سوء تغذيه رنج می برد لاغر و استخوانی شده بود.

پادشاه با اندوهی فراوان گفت : من تا زمانی كه اين شانس را داشتم بايد بيشتر به تو توجه می كردم.

 

 

در حقيقت ما در زندگيمان چهار زن داريم !

چهارمين همسر ما بدن ماست.

مهم نيست كه چقدر وقت و تلاش صرفش كنيم تا خوب به نظر برسد ؛ وقتي ما بميريم ما را ترك خواهد كرد.

سومين همسر ما ، مال و مقام و ثروت ماست.

وقتی ما بميريم او نيز به بقيه می پيوندد.

دومين همسر ما خانواده و دوستان ما هستند.

مهم نيست كه چقدر با ما بوده اند ؛ نهايتا می توانند ما را تا سر قبر همراهی كنند.

و اولين همسر ما روح ماست كه اغلب در تعقيب ثروت ، قدرت و شادی های قبلی پنهان شده است.

با همه وجود ، روح ما تنها چيزی است كه هر جا ما برويم با ما می آید.

بنابراين به آن توجه كنيد و آن را قوت ببخشید و به آن عشق بورزيد.

اين بزرگترين هديه خداوند به ما در اين دنياست.

پس بياييد آن را بدرخشانيم ......

 

 

امتیاز : نتیجه : 5 امتیاز توسط 1 نفر مجموع امتیاز : 5

برچسب ها : داستان پادشاه چهار زنه , داستان کوتاه , داستان آموزنده , داستان شب , پادشاه , همسر , زندگی و مرگ , بدن انسان , مال و ثروت , خانواده , دوستان ,

تاریخ : جمعه 10 فروردین 1403 | نظرات (0) بازدید : 66
نویسنده : NetFars |

 

داستان کوتاه و خواندنی مداد

 

 

پسرک از پدربزرگش پرسید :

پدربزرگ درباره چه می نویسی ؟

 

پدربزرگ پاسخ داد :

درباره تو پسرم

اما مهمتر از آنچه می نویسم ، مدادی است که با آن می نویسم

می خواهم وقتی بزرگ شدی ، تو هم مثل این مداد بشوی !

 

پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید

پسرک گفت : اما این هم مثل بقیه مدادهایی است که دیده ام !

 

پدربزرگ گفت : بستگی داره چطور به آن نگاه کنی

در این مداد پنج صفت هست که اگر به دستشان بیاوری ، برای تمام عمرت با دنیا به آرامش میرسی

 

صفت اول : می توانی کارهای بزرگ کنی ، اما هرگز نباید فراموش کنی که دستی وجود دارد که هر حرکت تو را هدایت می کند

اسم این دست خداست ، او همیشه باید تو را در مسیر اراده اش حرکت دهد.

 

صفت دوم : باید گاهی از آنچه می نویسی دست بکشی و از مداد تراش استفاده کنی ؛ این باعث می شود مداد کمی رنج بکشد اما آخر کار ، نوکش تیزتر می شود ( و اثری که از خود به جا می گذارد ظریف تر و باریک تر )

پس بدان که باید رنج هایی را تحمل کنی ، چرا که این رنج باعث می شود انسان بهتری شوی.

 

صفت سوم : مداد همیشه اجازه می دهد برای پاک کردن یک اشتباه ، از پاک کن استفاده کنیم

بدان که تصحیح یک کار خطا ، کار بدی نیست ؛ در واقع برای اینکه خودت را در مسیر درست نگهداری ، مهم است.

 

صفت چهارم : چوب یا شکل خارجی مداد مهم نیست ؛ زغالی اهمیت دارد که داخل چوب است

پس همیشه مراقب باش درونت چه خبر است.

 

و سرانجام

صفت پنجم مداد : همیشه اثری از خود به جا می گذارد

پس بدان هر کاری در زندگی ات می کنی ، ردی از تو به جا می گذارد ؛ پس سعی کن نسبت به هر کاری که می کنی ، هوشیار باشی و بدانی چه می کنی.

 

 

امتیاز : نتیجه : 5 امتیاز توسط 1 نفر مجموع امتیاز : 5

برچسب ها : داستان کوتاه و خواندنی مداد , داستان کوتاه , مداد , داستان خواندنی , داستان شب , پدربزرگ , آرامش , کارهای بزرگ , دست خدا , مداد تراش , پاک کن , کربن , زغال ,

تاریخ : شنبه 04 فروردین 1403 | نظرات (0) بازدید : 74
نویسنده : NetFars |

 

عشق بورزید تا به شما عشق بورزند

 

روزی روزگاری پسرك فقیری زندگی می كرد كه برای گذران زندگی و تامین مخارج تحصیلش دستفروشی میكرد.

از این خانه به آن خانه می رفت تا شاید بتواند پولی بدست آورد.

روزی متوجه شد كه تنها یك سكه 10 سنتی برایش باقی مانده است و این درحالی بود كه شدیداً احساس گرسنگی میكرد.

تصمیم گرفت از خانه ای مقداری غذا تقاضا كند.

به طور اتفاقی درب خانه ای را زد. دختر جوان و زیبائی در را باز كرد.

پسرك با دیدن چهره زیبای دختر دستپاچه شد و به جای غذا ، فقط یك لیوان آب درخواست كرد.

 

 

دختر كه متوجه گرسنگی شدید پسرك شده بود بجای آب برایش یك لیوان بزرگ شیر آورد.

پسر با طمانینه و آهستگی شیر را سر كشید و گفت : « چقدر باید به شما بپردازم؟ »

دختر پاسخ داد : « چیزی نباید بپردازی. مادر ما به ما آموخته كه نیكی ،  ما به ازائی ندارد »

پسرك گفت : « پس من از صمیم قلب از شما سپاسگزاری میكنم »

 

 

سالها بعد دختر جوان به شدت بیمار شد.

پزشكان محلی از درمان بیماری او اظهار عجز نمودند و او را برای ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بیمارستانی مجهز ، متخصصین نسبت به درمان او اقدام كنند.

 

 

دكتر هوارد كلی ، جهت بررسی وضعیت بیمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد.

هنگامی كه متوجه شد بیمارش از چه شهری به آنجا آمده برق عجیبی در چشمانش درخشید.

بلافاصله بلند شد و بسرعت به طرف اطاق بیمار حركت كرد.

لباس پزشكی اش را بر تن كرد و برای دیدن مریضش وارد اطاق شد.

در اولین نگاه او را شناخت.

 

 

سپس به اطاق مشاوره بازگشت تا هر چه زودتر برای نجات جان بیمارش اقدام كند.

از آن روز به بعد ، زن را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سرانجام پس از یك تلاش طولانی علیه بیماری ، پیروزی از آن دكتر كلی گردید.

 

 

آخرین روز بستری شدن زن در بیمارستان بود.

به درخواست دكتر هزینه درمان زن جهت تائید نزد او برده شد.

گوشه صورتحساب چیزی نوشت و آن را درون پاكتی گذاشت و برای زن ارسال نمود.

 

 

زن از باز كردن پاكت و دیدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت.

مطمئن بود كه باید تمام عمر را بدهكار باشد.

سرانجام تصمیم گرفت و پاكت را باز كرد.

چیزی توجه اش را جلب كرد.

چند كلمه ای روی قبض نوشته شده بود.

آهسته آن را خواند :

 

.

.

.

.

.

 

« بهای این صورتحساب قبلاً با یك لیوان شیر پرداخت شده است »

 

 

امتیاز : نتیجه : 5 امتیاز توسط 1 نفر مجموع امتیاز : 5

برچسب ها : عشق بورزید تا به شما عشق بورزند , عشق , عشق ورزیدن , فقیر , دستفروش , گرسنه , دختر زیبا , شیر , دكتر هوارد كلی , هزینه بیمارستان , صورتحساب , قبض , داستان کوتاه , داستان آموزنده , مطلب خواندنی , داستانک , داستان ,

تاریخ : یکشنبه 27 اسفند 1402 | نظرات (0) بازدید : 65
نویسنده : NetFars |

 

عشق مادری

.

My mom only had one eye.  I hated her... she was such an embarrassment.

مادر من فقط یك چشم داشت . من از اون متنفر بودم ... اون همیشه مایه خجالت من بود

 
She cooked for students & teachers to support the family.

اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می پخت

 
There was this one day during elementary school where my mom came to say hello to me.

یك روز اومده بود دم در مدرسه كه به من سلام كنه و منو با خود به خونه ببره

 
I was so embarrassed. How could she do this to me?

 خیلی خجالت كشیدم . آخه اون چطور تونست این كار رو با من بكنه ؟

 
I ignored her, threw her a hateful look and ran out.

 به روی خودم نیاوردم ، فقط با تنفر بهش یه نگاه كردم و فورا از اونجا دور شدم

 
The next day at school one of my classmates said, "EEEE, your mom only has one eye!"

روز بعد یكی از همكلاسی ها منو مسخره كرد و گفت  هووو .. مامان تو فقط یك چشم داره

 
I wanted to bury myself. I also wanted my mom to just disappear.

فقط دلم میخواست یك جوری خودم رو گم و گور كنم .  كاش زمین دهن وا میكرد و منو .. كاش مادرم  یه جوری گم و گور میشد....

 
So I confronted her that day and said, " If you're only gonna make me a laughing stock, why don't you just die?!!!"

روز بعد بهش گفتم اگه واقعا میخوای منو شاد و خوشحال كنی چرا نمی میری ؟

 
My mom did not respond...

اون هیچ جوابی نداد....

 
I didn't even stop to think for a second about what I had said, because I was full of anger.

 حتی یك لحظه هم راجع به حرفی كه زدم فكر نكردم ، چون خیلی عصبانی بودم

 
I was oblivious to her feelings.

احساسات اون برای من هیچ اهمیتی نداشت

 
I wanted out of that house, and have nothing to do with her.

دلم میخواست از اون خونه برم و دیگه هیچ كاری با اون نداشته باشم

 
So I studied real hard, got a chance to go to Singapore to study.

 سخت درس خوندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برم

 
Then, I got married. I bought a house of my own. I had kids of my own.

اونجا ازدواج كردم ، واسه خودم خونه خریدم ، زن و بچه و زندگی...

 
I was happy with my life, my kids and the comforts

 از زندگی ، بچه ها و آسایشی كه داشتم خوشحال بودم

 
Then one day, my mother came to visit me.

تا اینكه یه روز مادرم اومد به دیدن من

 
She hadn't seen me in years and she didn't even meet her grandchildren.

اون سالها منو ندیده بود و همینطور نوه ها شو

 
When she stood by the door, my children laughed at her, and I yelled at her for coming over uninvited.

وقتی ایستاده بود دم در  بچه ها به اون خندیدند و من سرش داد كشیدم كه چرا خودش رو دعوت كرده كه بیاد اینجا  ، اونم  بی خبر

 
I screamed at her, "How dare you come to my house and scare my children!" GET OUT OF HERE! NOW!!!"

سرش داد زدم : " چطور جرات كردی بیای به خونه من و بجه ها رو بترسونی؟! "  گم شو از اینجا ! همین حالا

 
And to this, my mother quietly answered, "Oh, I'm so sorry. I may have gotten the wrong address," and she disappeared out of sight.

اون به آرامی جواب داد : " اوه   خیلی معذرت میخوام مثل اینكه آدرس رو عوضی اومدم " و بعد فورا رفت واز نظر ناپدید شد

 
One day, a letter regarding a school reunion came to my house in Singapore .

یك روز یك دعوت نامه اومد در خونه من درسنگاپور برای شركت درجشن تجدید دیدار دانش آموزان مدرسه

 
So I lied to my wife that I was going on a business trip.

 ولی من به همسرم به دروغ گفتم كه به یك سفر كاری میرم

 
After the reunion, I went to the old shack just out of curiosity.

بعد از مراسم ، رفتم به اون كلبه قدیمی خودمون ؛ البته فقط از روی كنجكاوی

 
My neighbors said that she is died.

همسایه ها گفتن كه اون مرده

 
I did not shed a single tear.

ولی من حتی یك قطره اشك هم نریختم

 
They handed me a letter that she had wanted me to have.

اونا یك نامه به من دادند كه اون ازشون خواسته بود كه به من بدن

 
"My dearest son, I think of you all the time. I'm sorry that I came to Singapore and scared your children.

 ای عزیزترین پسر من ، من همیشه به فكر تو بوده ام ، منو ببخش كه به خونت تو سنگاپور اومدم و بچه ها تو ترسوندم

 
I was so glad when I heard you were coming for the reunion.

 خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم داری میآی اینجا

 
But I may not be able to even get out of bed to see you.

 ولی من ممكنه كه نتونم از جام بلند شم كه بیام تو رو ببینم

 
I'm sorry that I was a constant embarrassment to you when you were growing up.

وقتی داشتی بزرگ میشدی از اینكه دائم باعث خجالت تو شدم خیلی متاسفم

 
You see........when you were very little, you got into an accident, and lost your eye.

آخه میدونی ... وقتی تو خیلی كوچیك بودی تو یه تصادف یك چشمت رو از دست دادی

 
As a mother, I couldn't stand watching you having to grow up with one eye.

به عنوان یك مادر نمی تونستم تحمل كنم و ببینم كه تو داری بزرگ میشی با یك چشم

 
So I gave you mine.

بنابراین چشم خودم رو دادم به تو

 
I was so proud of my son who was seeing a whole new world for me, in my place, with that eye.

برای من اقتخار بود كه پسرم میتونست با اون چشم  به جای من دنیای جدید رو بطور كامل ببینه

 
With my love to you

با همه عشق و علاقه من به تو

 

 

امتیاز : نتیجه : 5 امتیاز توسط 1 نفر مجموع امتیاز : 5

برچسب ها : عشق مادری , داستان کوتاه , عشق , مادر , فرزند , سنگاپور , چشم , تصادف , پزشک , خدمتکار , فقیر , تحقیر , مسخره کردن , خندیدن ,

تاریخ : پنجشنبه 17 اسفند 1402 | نظرات (0) بازدید : 87
نویسنده : NetFars |

 
دانلود کتاب سر و ته یک کرباس

 

توضیحات : کتاب درباره داستان و سرنوشت کودکی نویسنده است و از آن جایی که میدان آن حوادث و وقایع اصفهان است آن را می‌توان "اصفهان نامه" نیز خواند. راوی پس از ۳۵ سال به اصفهان بازگشته ، در حالی که پرسه زدن در اطراف دنیا ، جز آلودگی و پریشانی و تلخ کامی حاصلی برای او نداشته است ، او اینک کنار زاینده رود نشسته و گذر شتابناک عمر را مرور می‌کند. نویسنده هنگام توصیف زندگی پدر خود ، روحانی مشروطه خواهی که عمرش به درگیری متعصبان و حکام گذشت ، وضع سیاسی ـ اجتماعی ایران در دوره مشروطه را شرح می‌دهد و زمینه‌های شکل‌گیری روحیه دموکرات و تعصب گریز خود را می‌نمایاند.

 
نویسنده : سید محمد علی جمالزاده
تعداد صفحه : 506
فرمت کتاب : PDF
 
 
 
 

حجم : 5.72 مگابایت

 

دانلود : اینجا کلیک کنید

 

رمز : ندارد

 
 

امتیاز : نتیجه : 5 امتیاز توسط 1 نفر مجموع امتیاز : 5

برچسب ها : دانلود کتاب سر و ته یک کرباس , دانلود , دانلود کتاب , دانلود رایگان , دانلود کتاب داستان , دانلود رمان , داستان کوتاه , دانلود کتاب پی دی اف , دانلود کتاب pdf , اصفهان , اصفهان نامه , گذر عمر , توصیف , روحانی مشروطه خواه , وضع سیاسی اجتماعی ایران در دوره مشروطه , دموکرات , تعصب گریز , سید محمد علی جمالزاده ,

تاریخ : جمعه 31 اردیبهشت 1395 | نظرات (0) بازدید : 992

عکس چهره دختر خانم ها بعد از بیدار شدن تاریخ : جمعه 28 اردیبهشت 1403
آموزش کاربردی چند ضد حال اساسی تاریخ : جمعه 28 اردیبهشت 1403
داستان کوتاه و خواندنی پیرمرد و دخترک تاریخ : جمعه 07 اردیبهشت 1403
تصويری دلخراش از گروگانگيری يک دختر ! تاریخ : جمعه 07 اردیبهشت 1403
کاریکاتور مراحل درس خواندن تاریخ : جمعه 07 اردیبهشت 1403
فواید و مضرات روغن ذرت تاریخ : شنبه 01 اردیبهشت 1403
شعر طنز حسنی نگو بلا بگو تاریخ : جمعه 31 فروردین 1403
داستان طنز سیندرلا تاریخ : جمعه 31 فروردین 1403
فواید بی شمار تخم مرغ تاریخ : جمعه 31 فروردین 1403
شعر مست و هشیار از پروین اعتصامی تاریخ : یکشنبه 26 فروردین 1403
عکس 2 تا هلو ! تاریخ : یکشنبه 26 فروردین 1403
وای به روزی كه خانوم ها برن سربازی ! تاریخ : شنبه 25 فروردین 1403
عکس ابراز عشق مردانه تاریخ : چهارشنبه 22 فروردین 1403
تصاویر هتلی رویایی با امکانات مدرن تاریخ : چهارشنبه 22 فروردین 1403
تست روانشناسی مخصوص آقایان ! تاریخ : چهارشنبه 15 فروردین 1403
9 توصیه دوستانه یک آدم افسرده تاریخ : چهارشنبه 15 فروردین 1403
شعر جالب یک بچه آفریقایی با استدلال شگفت انگیز تاریخ : چهارشنبه 15 فروردین 1403
3 نکته تامل برانگیز تاریخ : شنبه 11 فروردین 1403
بکن ، نکن های خنده دار برای آقایان تاریخ : جمعه 10 فروردین 1403
کل کل دو تا شاعر در مورد زن و مرد ! تاریخ : جمعه 10 فروردین 1403


فروشگاه اینترنتی
نت فارس
firefox
opera
google chrome
safari